معنی ساکت و آرام
حل جدول
لغت نامه دهخدا
ساکت. [ک ِ] (ع اِ) خاموش. (غیاث اللغات) (آنندراج). خامش. خموش. خمش. صامت. بی صدا. آرام. ساکن.
- ساکت شدن غضب، فرونشستن خشم.
- ساکت کردن، آرام کردن.
- ساکت گردیدن،خاموش و بی صدا شدن.
- ساکت ماندن، خاموش شدن.
ساکت. [ک ِ] (اِخ) نام نوح پیامبر است بروایت مؤلف حبیب السیر. رجوع به حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 29 و نوح در این لغت نامه شود.
ساکت. [ک ِ] (اِخ) میرزا غلامرضا شیرازی از شاعران و خوشنویسان شیراز در اوائل قرن چهاردهم هجری قمری بوده و تا سال 1313 هَ. ق. حیات داشته است. او راست:
در فصل بهار با یکی حور سرشت
یک شیشه ٔ می بطرف جوی و لب کشت
بهتر بود از کوثر و از هشت بهشت
این عشرت را نباید از دست بهشت.
(از ریحانهالادب ج 2 ص 149 از بهار عجم ص 545).
ساکت. [ک ِ] (اِخ) میرزا محمدامین فرزند میرزا مؤمن بن خواجه میرزا بیک کدخدای تبریز است. ساکت از شاعران قرن یازدهم و از معاصران و مصاحبان صائب تبریزی است و این تخلص را نیز در اصفهان از صائب گرفته است. وی مدتی در مشهد سکونت داشت. در روزگار عالمگیر اول به هند رفت و داخل «بخشیان » گردید و منصب «هزاری » یافت و در بنگاله از تعینات شایسته خان بود. او راست:
چه نویسم ای جفاجو زدل خراب بی تو
که نبوده است کارم بجز اضطراب بی تو
تو و جلوه ها که هرگز نرسد بیادت از من
من و چشم خونفشانی که نکرده خواب بی تو.
تا لوح دل ز نقش دوئی پاک کرده ایم
از برگ تاک آینه ادراک کرده ایم
در جلوه گاه اهل نظر خار و گل یکی است
مستی چو شعله از خس و خاشاک کرده ایم
آب گهر چکیده ز مژگان نظاره را
هر گه نظر بروی عرقناک کرده ایم
شاید شود فریفته ٔ خط و خال خویش
دامی به راه ز آینه در خاک کرده ایم.
ز بس نگاهم از آن شعله آب و تاب گرفت
توان ز مردمک دیده ام گلاب گرفت
از حوادث در خرابیها درشتان ایمنند
سیل برخیزد ز هر جا رو به همواری کند.
نوبر نکرده شکوه زبان در دهان ما
بیباک شعله ای است که خاموش کرده ایم.
(از تذکره ٔ نصرآبادی ص 132).
(از تذکره ٔ یوسف علیخان و صحف ابراهیم) و رجوع به دانشمندان آذربایجان ص 171 و صبح گلشن ص 193 شود.
ساکت و صامت
ساکت و صامت. [ک ِ ت ُم ِ] (ترکیب عطفی، ص مرکب) خاموش و آرام. صم بکم.
فرهنگ معین
(کِ) [ع.] (اِفا.) خاموش، آرام، بی - صدا.
فرهنگ فارسی هوشیار
مترادف و متضاد زبان فارسی
آرام، بیسروصدا، بیصدا، خاموش، خموش، سربهزیر، دنج، راحت، صامت،
(متضاد) شلوغ
فرهنگ عمید
خاموش، بیصدا، آرام،
کسی که حرف نزند،
(شبه جمله) [عامیانه] زمانی به کار میرود که بخواهند به کسی امر به حرف نزدن یا دست کشیدن از کاری پرسروصدا کنند،
آرام
ساکت، خاموش،
بیحرکت،
[مجاز] امن،
راحت: زندگی آرام،
(اسم مصدر) آرامش، راحتی، چو دشمن به دشمن بُوَد مشتغل / تو با دوست بنشین به آرام دل (سعدی۱: ۷۷)،
(قید) آهسته،
(بن مضارعِ آرامیدن و آرمیدن) = آرمیدن
آرامشدهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دلارام،
(اسم مصدر) [قدیمی] قرار، سکون: ز بس نالهٴ چنگ و نای و رباب / نبُد بر زمین جای آرام و خواب (فردوسی۷: ۲۷۴)،
(اسم) [قدیمی] استراحتگاه،
۱۱. [قدیمی] آرامشدهنده،
* آرامآرام: (قید) آهستهآهسته،
* آرام شدن: (مصدر لازم)
آرام گرفتن،
آرمیدن،
فرونشستن خشم و اضطراب،
* آرام کردن: (مصدر متعدی) آرامش دادن، آسوده کردن، آرام ساختن،
* آرام گرفتن: (مصدر لازم) آرامش یافتن، آسودن، آرام شدن،
* آرام یافتن: (مصدر لازم)
آرامش یافتن،
آرام شدن،
آرام گرفتن،
برآسودن،
نام های ایرانی
پسرانه، ساکت، آهسته ساکت سنگینی و وقار مکان خلوت
معادل ابجد
729